عروسی خدیجه ومن:

خدیجه ومن روز بعد ازسفرمشورت کردیم. در مورت عروسی و تشکیل زندگی مشترک مشورت کردیم. تصمیم گرفتیم بزودی با دعوت تمام فامیل جشنی برقراروعروسی کنیم . تقویم آوردیم و رصد کردیم روز۲۶ خرداد ماه را برای عروسی خوش دیدیم.خدیجه ومن رسم ورسوم قدیم را پشت سر گذاشتیم .با هم بودیم وکنارهم درمورد همه چیز مشورت می کردیم وتصمیم می گرفتیم. از آنجایی که ریشه روستای داشتیم نوع جشن وسرور روستایی مد نظرمان بود بدون اجرای رسومات که به نظرم اگراجرا می شد خیلی قشنگ بود. نه خنچه ای در کار بود نه خرجبار بردنی در کار.نه موقع آوردن عروس به خانه داماد نارنج وترنجی ، ناروسیب وکله قند زدن در کار.زیر چادراهدایی صلیب سرخ به منطقه گرمسارازمهمانهایمان پذیرایی کردیم وماه عسل به زریندشت رفتیم.
خرید لباس وحلقه عروسی ضرورت داشت . نمی شد با لباس کارسرسفره عقد نشست وزمان عروسی از مهمانها پذیرای کرد. خدیجه ومن همراه مادرهایمان نرگس ولیلابرای خرید به بازاررفتیم. نرگس ولیلابسیارخوشحال ازاینکه برای خرید عروسی فرزندانشان را همراهی میکنند. می دانم نرگس چهار فرزند پسر ودخترش را قبلاداماد وعروس کرده ولی هیچگاه اقبال خرید عروسی رفتن نداشته.همینطورلیلابا وجود اینکه دوتن ازدخترانش با مردانی که در تهران زندگی می کردند ازدواج کرده بودند شانس خرید عروسی را نگرفته بود واولین بار بود که بازارسرپوشیده تهران را می دید. صبح زود با طلوع خورشیدخوشحال ازرختخواب بیرون آمدم.اول خدیجه را بیدار کردم.اما مادرم نرگس صدا رساند وگفت بیاین پایین صبحانه حاظر است هوا هم گرم می شود.نرگس لباش پوشیده بود همرا چارقد سفید ململ بقول خودش چهارتا خال موی جلوی سرش را آلاگورسون کرده بود.مادرها شیک وقبراق در صندلی عقب جا خوش کردندو به جدیجه اجازه دادند کنار من بنشیند .ازمیدان شاهپورتا بازار مصافت زیادی نبود وخیلی زود کنارخیابان ناصر خسرو پارک کردیم.نرگس سعی داشت ضمن شوخی وگفتن متلها یی مربوط به عروسی نصیحت کند.اول چند مغازه را برای خرید لباس عروس رفتیم. بیشترمن وکمی خدیجه ازلباسهای دوخته شده وآماده ایراد می گرفتیم وخوشمان نمی آمد. تصمیم گرفتیم پارچه بخریم وبدهیم خیاط بدوزد. پارچه را وقتی فاطمه خواهر خدیخه دید گفت من خودم می دوزم. اوکه چند ماهی کلاس خیاطی رفته بود وبرای همسایه هایش خیاطی می کرد مسولیت دوخت لباس عروس را به عهده گرفت. طلافروشیها را وارسی گردیم وچشم بازار را کور، برای خدیجه حلقه وبرای من انگشترخریدیم. نرگس ولیلابرای خودشان پیرهن انتخاب کردند.من اصلادوست نداشتم کت وشلوارم را ازخیابان ناصرخسرو یا باب همایون انتخاب کنم .نهار را سربازارچلوکباب خوردیم وبه فروشگاه فردوسی رفتیم.از کت وشلواری که انتخاب کردیم خیلی خوشم می آمد مشکی بود با خط مستقیم سفید. پیرآهن وکراوات برایش انتخاب کردیم. خسته ازشلوغی وگرما خودمان را به خانه رساندیم.
کجا باید جشنمان را برقرارمی کردیم.خانه پدرداماد ؟خانه پدرعروس؟خانه یکی ازفامیلهای نزدیک ؟هیچکدام خانه بزرگ ومناسبی نداشتند که گنجایش وموقعیت لازمه را داشته باشد. تنها جایی که مناسب به نظرمان رسید خانه پدرعروس البته نه درخانه بلکه درباغچه درمیان درختان انجیر بود. اولادر گرمسار قرارداشت که بیشترین مهمانهایمان ازهمان منطقه بود. ثانیا هرکس با امکاناتی که داشت می توانست بی آلایش وآرایش در جشن ما شرکت کند. درروستایی مانند محمد آباد رسم اینچنینی بود.هرفامیلی برای جوانش عروسی راه می انداخت خانه همسایه را قرض می کرد تا عروسی را زنانه مردانه کند.ولی ما می خواستیم همه زیریک سقف باشند. اما دعوت کردن همه فامیل دوستان وآشنایان به جشنمان.
در آن زمان دعوت نامه می فرستادند . یا فردی را انتخاب می کردند تا مهمانها را دعوت کند. برای احترام وصمیمیت بیشتر فکر کردیم که خودمان به خانه تک تک فامیل ، دوستان وآشنایان برویم واز انها دعوت بعمل آوریم. دو روزوقت گذاشیییم در تهران وگرمسارخانه تمام فامیل رفتیم ازآنها خواستیم تا درجشن عروسی ما شرکت کنند . در گرمسار عمو مصیب را سر زمینش در حال آبیاری پیدا کردیم وعمه صغرا هم درب خانه اش قفل بود درده امیرآباد سر تنورنان می پخت . خدیجه ومن می دانستیم برای فامیل تهرا ن که هر کدام دارای چند بچه بودند کرایه وسیله نقلیه راحت نیست . به همین دلیل روزعروسی یک دستگاه اتوبوس کرایه کردم تا مهمانها را از میدان راه آهن تهران به محمد آباد ببرد وبعد از پایان جشن برگرداند. اسم اتوبوس ، محل توقف وزمان حرکت را به اطلاع همه رساندم.
عموحسن ومن به ده شه سفید رفتیم تا دو د ستگاه چادربرزنتی از مسول شرکت سهامی زراعی قرض کنیم. چادرها اهدایی صلیب سرخ بود تا در زمان زلزله به مردم داده شود. چادرها را پشت ماشین قراردادیم سراق عاشیق شیرعلی رفتیم.او ساز می زد وگروه موسیقی محلی داشت. او را پیدا کردیم قرارمان راگذاشتیم ومبلغی پرداخت کردیم. بین راه برگشت از شه سفید به دامداری یکی ازاهالی رفتیم سه راس بره چاق انتخاب کردیم با خود به خانه آوردیم. میوه وقالب های بزرگ یخ را برادرم عزت وفرجی یکی از دوستان ازمیدان خریده بودن ودرجایی زیر درخت انجیرانبار کرده بودند. پخت غذا مسولیتش با دایی حبیب بود.اوغذا به مقدار زیاد برای مجالس بزرگ خوب می پخت. دراین کار اکبرواحمد که هردو داماد من بودند با اوهمکاری می کردند. حیاط خانه قدیمی پدرم آشپزخانه شده بودواجاق درست کرده بودند شعله آتش ازاطراف دیگ بزرگ سرک می کشید تا غذا آماده شود.
روزعروسی همه مهمان بودند ولی هرکسی خودش را مسول کاری می دانست طوریکه برادرم قدرت که برقرار کننده نظم بود از بعضی ها خواهش کرد تا مهمان باشند چون برای پذیرایی جوانهای زیادی داوطلب بودند.هنوزشیرعلی سرنایش را باد نکرده بود که گروه حیدر سازندچی هم از راه رسید. نمی دانم چه کسی حیدر سازندچی را خبر کرده بود. حیدر وشیرعلی هماهنگ کردند ومجلس راگرم.رقصنده های رقصهای مختلف مثل چوببازی ، چادر بازی، کردی ، محلی وشهری حاضربودند وبا نوای سازدوگروه می رقصیدند.شادی افزون شده بود همه دست می زدند چند نفرهم درمیان می رقصدند که خبر بدی را شنیدم . دست نسرین خانم دکترابطحی را عقرب نیش زده بود.هر کسی داروی تجویز می کرد ازمکیدن زهرعقرب تا فرو بردن دست توی ماست.اما دکتر ابطحی که دررتق وفتق اموربا قدرت همکاری می کرد آمد و خودش چاره نیش عقرب را کرد .البته نسرین بود که درد وسوزش نیش عقرب را تحمل می کرد. با همان دستش دست می زد و رقصنده ها را تشویق می کرد. زیرپای رقصنده ها، راهرو بین درب وردی تا ایوان، جلوی درب حیاط وقسمت بزرگی ازخیابان خوب جارو وآبپاشی شده بود. برادرم قدرت یکی ازجوانان راهمراه چند نوجوان مسول کرده بود تا مرتب تمام محل را آبپاشی کنند.همه کسانی که دعوت کرده بودیم آمده بودن با تمام بچه هایشان از کوچک وبزرگ. جمعیت زیادی جمع شده بودند .زیرچادر، زیرسایه درختان انجیر، داخل اطاقها، توی راهرووایوان خانه. گاهی یک گروه ازنوازندگان را به باغ انجیرمی بردند با نوای آن می رقصیدند.همه ضمن پذیرای از خودشان زمان چای وشیرینی ، غذا خوردن ،گپ وگفتگوی داشتند که شادی وامید درآن بود،اما هیچکس فکر نکرده بود که مجلس جشن وسرور را به ثبت برساند حد اقل عکسی از آن داشته باشیم. غیراز خانمی که ازدوستان خانوادکی بودوهمراه کوهنوردی روزهای جمعه. اسمش پروین دلپاک بود ودانشجو که هرکجای دنیا زندگی میکندعمرش درازباد همراه سلامتی.صبح زود مرا پیدا کرد ضمن تبریک عروسی دوربین عکاسیش را نشان داد و پرسید می تواند عکاسی کند یا نه؟ گفتم چقدر کارخوب و بجایی می کنی من اصلافکراین کاررا نکرده بودم. آزادی تا به همه جا سربزنی واز تمام مراسم عکس بگیری. گفت فقط سه حلقه فیلم بیست وچهارتایی دارد وسعی می کند همه را پر کند. حالا که بعد از سی وچهار سال آلبوم عکس را گاهی همراه فامیل ورق می زنیم وبه عکسها نگاه می کنیم هنروشکارچی بودنش را تحسین می کنیم. از جمع خصوصی مادر وعمه نرگس که دارند خودشان را بند می اندازند ، بقول معروف بزک می کنند، دایره می زنندوشادی می کنند تا ساخت اجاق برا ی پخت غذا . ازگروه آشپزووزن کردن گوشت برای پختن تا سفره عقد. از رقصهای مختلف تا به تخت نشستن عروس وداماد. نگاه به تک ، تک ا ین عکسها برایمان خاطره انگیزاست. درپایان جشن وقتی پروین می خواست دوباره تبریک بگوید وخدا حافظی کند گفت وقت ندارد تا عکسها را ظاهر کند چون فردا باید به انگلستان سفر کند ولی قول می دهدعکسها را درآنجا ظاهروبرایمان پست کند . درلحظه اول خدیجه ومن بهتمان زد ولی چاره ای نداشتیم . نمی توانستیم دندان اسب پیشکشی را بشماریم به قولش دلبستیم وآرزوی موفقیت برایش کردیم. یک ماهی ازآن تاریخ نگذشت که پستچی بسته ای برایمان آورد. بسته عکسها بود وازانگلستان پست شده بود.
این جشن عروسی باعث شد که همه فامیل گردهم بیاییند وبعد ازسالها دوری وحب وبغض دیداری تازه کنند. چون فردا شنبه بود باید مهمانها سر کار ، سر کلاس یا امتحان حاضر می شدند بچه هایشان را جمع کردند با اتوبوس یا وسیله های نقلیه مختلف رفتند. اطراف را نگاه کردم وبه همه جا سر زدم. من و خدیجه مانده بودیم همراه پدرمادرش. همه جا تمیز بود شسته ورفته. به باغچه انجیر رفتم چادرها هنوز پا برجا بود. لباس دامادی از تن بیرون کشیدم . تیرک چادرازجا کندم عموحسن هم به کمکم آمد تا نیمه شب طول کشید تا چادرها را جمع کردیم . قرار شد عموحسن چادرها را بارالاغ کرده وبه مسولین درشه سفید تحویل بدهد. شب از نیمه گذشته بود خدیجه ومن به سمت تهران حرکت کردیم .جهیزیه عروسی ما یک دست رختخواب بود که با خودمان آورده بودیم. وقتی رختخواب بر کولم وعروسم در کنار وارد خانه بن بست حسینه شدم نمی دانستم کجا باید سرم را زمین بگذارم خستگی را از تن بیرون کنم. نا چارهمان اطاق چهارمتری که کتابخانه ، محل درس خواندن داریوش ، کورش وشهلابود رفتیم. رختخوابمان را درکنجی نهادیم. شوروهیجان فامیل ومردم دوستی آنچنان مرا برداشته بود که اصلافکرنکردم چرا باید زندگیم را فشرده شروع کنم.ا فکاری درسرم لانه کرده بود که به خودم اجاره نمی دادم تمام قد فکر کنم وتمام قد زندگی کنم. شاید عادت کرده بودم زجر بکشم دستوربگیرم وتحقیرشوم وهرآنچه در توان دارم درطبق اخلاس قراردهم. شاید ترس بود ترس ازتنهایی وتحریم دیدارفامیل .توان مالیم درحدی بود که می توانستم یک خانه کوچک گوشه ای ازشهرتهران بخرم وزندگیم را شروع کنم ولی نمی دانم چرا فکرتحمل تحقیرآ نقدردرمن قوی بود.روز بعد برای یک هفته به زریندشت رفتیم وماه عسلمان را آنجا گذراندیم. حالادیگردرکل جامعه شورانقلابی شروع شده بود وهرروز راهپیمایی واعتصاب کارگری بیشتروبیشترمی شد. این شورانقلابی من وخدیجه را درمحیط کار ودانشگاه آنقدرغرق کرد که مشکلات روزمره خودمان فراموشمان شد.یک سالی درهمان اطاق کوچک ساعتی بدون داشتن کمترین امکان زندگی زناشویی زندگی کردیم. فقط اجازه داشتیم از ساعت یازده شب تا شش صبح درآن مکان بخوابیم.حتی اولین فرزندمان درهمین خانه متولد شد. ساک ولباسمان درگوشه ای کناررختخوابمان تلنبار بود وانگار کور بودیم مسایل ضروری زندگیمان قابل تشخیص نبود. همه چیزمان فقر ونداری خلق وجامعه بود.