:بازسازی

درآخرین ملاقات قدرت بخشی از لوازمش را به پدرومادر داده بود.دیگربرای آ زادی قدرت وسلاله روزشماری می کردیم. جلوی شهربازی واطراف آن بسیار شلوغ بود نمی دانم چند نفر را می خواستند آزاد کنند.وقتی ازخا نواده ای پرسیدم ایا زندانی شما هم آزاد می شود گفت نه ما برای ملاقات آمده ایم. باهرمینی بوسی چند زندانی آزاد شده را همراه ملاقات کنندها می آوردند. خلاصه قدرت را درمیان بازوان خودم گرفتم اشگ شوق جاری بود وبدنم می لرزید.پدر ومادرهم به ما پیوستند. مادرمرتب خدا را شکرمی کرد. پدر مثل اینکه خمیدگی پشتش راست شده بود. بقیه فامیل خانه منتطر بودند . بعضی پیشنهاد می کردند جلوی پای آزاد شده ها گوسفند قربانی کنیم . از آن روز به بعد دوباره خانه ما پر رفت وآمد شد .دوستان وفامیل ازدورونزدیک به دیدن می آمدند.امنیت درخانواده برقرار بود ودیگر کسی برای وارد شدن به این خانه پس وپیشش را کنترل نمی کرد.دوباره کوهنوردی آخرهفته شروع شد . تعداد نفرات برای کوهنوردی گاهی آنقدر زیاد می شد که جمع وجور کردن آن که اتفاقی برای کسی پیش نیاید مشکل بود. من که زمان تنهایی کمتر کوه رفته بودم فکر می کردم انگاردروردی کوه هم باز شده .گروها ودسته هایی که به کوه می رفتند زیاد شده بودند . درمحل کارو دانشگاه گروهای مختلف برای کوهنوردی یار گیری می کردند . درهردره ، دامنه و قله گروها سرود خوان درحا ل حرکت بودند.
قدرت وسلاله بعد ازآزادی از زندان به کاراموزشی خودشان ادامه دادند.ضمنا مسولیت کلی اداره خا نواده دیگرازکولم برداشته شده بود.آزادی درزندگی شخصی من بسیارتاثیر گذار بود.ماموریتهای کاری از طرف شرکت ایران شیندلر برای شهرستانها را می پذیرفتم. وقت بیشتری داشتم تا درمورد ازدواجم با خدیجه فکر وهماهنگی کنم.با خدیجه برای آزمایش خون رفتیم ونتیجه این شد که می توانستیم ازدواج کنیم.باید محدودیتهای را پشت سرمی گذاشتیم.ما خودمان را نسل جدیدی می دانستیم که باید بعضی مشکلات مرسوم جامعه را بشکنیم ونوآوری کنیم. با هم به توا فق رسیده بودیم که مهریه نداشته باشیم جهیزیه وهزینه اضافی را کم کنیم ولی تمام فامیل ازکوچک وبزرگ به جشن عروسی دعوت کنیم.خدیجه در درس جغرافی سال ششم علوم انسانی تجدید شده بود. شهریور داشت از راه می رسید کتاب جغرافی را پیدا نمی کرد تا خودش را برای امتحان تجدیدی آما ده کند .با هم جلوی دانشگاه به تما م کتابفروشیها سر زدیم پیدا نکردیم .فکر کردیم به اداره آموزش وپروش منطقه برویم انجا هم کتاب پیدا نکردیم.ولی اداره آموزش وپروش آدرس انتشارات کتب درسی را در جاده آبعلی به ما داد. قرار گذاشتیم فردا به آدرس مربوطه رفته وکتاب را تهیه کنیم.من دلخوش از اینکه ماشین پیکان آجری رنگ خریده ام رانندگی کردم وخدیجه چای وساندویج آورده بود.کتاب را تهیه کردیم وروزمان را با هم گذراندیم .دریغ از یک حرف یا بوسه عشقانه . جدیجه دیپلمش را گرفت ومن تشویقش می کردم تا درسش را ادامه دهد.برنامه ازدواج ما داشت با موفقیت پیش می رفت . خدیجه رفت گرمسارخانه پدرش. وقتی بطورجدی برنامه ازدواج مخصوصا نداشتن مهریه را با پدرش درمیان گذلشت. پدرش با حرفهای بعضی از فامیل که گفته بودند حجت ا فکارچپی دارد می خواهد زن مفت و مجانی بگیرد تحریک شده بود.با برگشت اوبه تهران مخالفت وبه کتک با زنجیر تهدید کرده بود .به من خبررسید که خدیجه خودش را دریک ا طاق زندانی کرده وازخوردن غذا سرباز زده. چند روزاین کاررا ادامه داده بود .مادرش خیلی نگران حال و سلامتی خدیجه شده بود. خلاصه پدرش رضایت می دهد تا به تهران برگردد. ازبرادرم قدرت خواستم تا به عنوان بزرگ خانواده موضوع ازدواج ما را بطورجدی با پدرخدیجه مطرح کند. خدیجه وقتی از گرمسار برگشت به تهران آمد با خانواده ما درهمان خانه بن بست حسینیه شروع کرد به زندگی وشد عضو رسمی خانواده ما.حالادیگردر آن خانه چهار اطاقه شصت متری ده نفر زندگی می کردیم.
همه شرایط برای یک سفرآماده بودسفری که خستگی در گرما وسرما ساعتها مننظر ملاقات رفتن را از تن بیرون کند. تا روحیه بهتری در کالبد سرد زندگی پرازاشک وآه پدر ومادر بدمد.قرارشد به جنوب ایران سفر کنیم به اهوازوآبادان که شاید گرمای بهاری آن منطقه کمی از یخمان را آب کند.یکی از دوستان وهمکارانم در وزارت اطلاعات وجهانگردی به نام مسعود پاوندی آن زمان قسمت نوروبرق موزه هنر واقع در کنار پارک لاله را اداره می کرد .ترک بود واهل مرند ولی همه فامیلش درآبادان به کار تجارت تریکو بودند وچند مغازه داشتند. وقتی شنید ما می خواهیم برای تعطیلات نوروزی به اهواز وآبادان سفر کنیم گفت حجت در آبادان مهمان برادروپسرعموهای من هستید.من نپذیرفتم ولی اواسرارکرد. آدرس وکلید یک دستگاه آپارتمان در مرکز شهرآبادان را برایم آورد.زمان سفر رسید دو ماشین لادا وپیکان سرویس شده آماده بودند. قدرت رانندگی لادا را به عهده داشت من پیکان خودم را می راندم.سرنشینان لادا سلاله ، داریوش ،کوروش وشهلا بودند .سرنشینان پیکان عبارت بودنداز پدر، مادروخدیجه. زمان تنگ بود راه درا ز، دوازده روز بیشتر وقت نداشتیم ولی امید واربودیم از شهرهای زیادی دیدن کنیم. جاده ها اتوبان نبود وتصادف هم مخصوصا در ایام نوروزی بسیار. باید با احتیاط رانندگی می کردیم تا با سلامت این راه طولانی را برویم وبرگردیم. قرار گذاشتیم قدرت راننده اول باشد وسلاله نقشه بدست راهنمای کاروان.ماشین پیکان به رانندگی من که اصلان تجربه رانندگی طولانی درجاده نداشتم به دنبال آنها شهرری، قم را پشت سر گذاشتیم وشب را دراراک به صبح رساندیم. در بین راه قدرت با آن ماشین لادا پی در پی از من جلومی زد .دوباره سرعتش را کم می کرد تا من ازاوجلو بیافتم. دو باره به گازماشین فشارمی آورد تا ازمن جلو بزند. هربارکه جلومی زد داریوش ، کوروش وشهلافریاد می کشیدند، کف می زدند وهل هله می کردند. مادربسیارنگران بود می گفت قدرت چرااینطوری می کند خطرناکه. گفتم مادرناراحت نباش من تحریک نمی شوم وهمان سرعت هشتاد کلیومتر را ادمه می دهم.تا رسیدن به شهراصفهان موقع رانندگی سعی داشت مرا وادار به مسابقه سرعت کند ولی من تن به این مسابقه که نتیجه اش معلوم نبودچه خواهد شدندادم. بهارشهراصفهان را بسیارزیبا کرده بود.کنارزاینده رود بازارکاهوسکنجبین برقراربود وازخوردن آن لذت بردیم. گردنه معروف جاده کوهستانی خرم آباد وا ژگون شدن یک کامیون گندم را که چند لحظه قبل ازرسیدن ما به آن نقطه اتفاق افتاده بود پشت سر گذاشتیم. ازشهرخرم آباد دیدن کردیم ودانستیم از قلعه فلک والافلاک به عنوان زندان استفاده می کنند. به دذفول وارد شدیم وشبی را درآن اطراق کردیم.دیدن رود پرآبش با آسیاب خرابه های آبی به جامانده ماتم برده بود .آ ب درهرآسیاب پیچی می خورد وبه بدنه قسمت دیگرشلاق می زد. تعدادشان زیاد بودآب بسیار شلوغ می کرد. مردم محلی می گفتند شنا کردن دراین رودخانه خطرناک است وخیلیها را به کام مرگ کشانده . شهرکاملانظامی بود غزت برادر کوچکترم درهمین شهر خدمت سربازی را به پایان رسانده بود. به شوش رفتیم کنار نهرپرآ ب در نزدیکی شوش دانیال اطراق کردیم غذا پختیم وخوردیم. از شوش دانیال دیدن کردیم. ازمنطقعه ای عبور کردیم که سرتاسرآن تا چشم کارمی کرد مزارعه چغندر قند کارخانه نیشکرهفت تپه بود.
ساختارشهراهواز با شهرهای دیگرفرق می کرد. کمی ازشهرکه بیرون آمدیم هر گوشه شعله های آتش را می دیدیم که از زمین زبانه می کشید. شهر به چهارقسمت بود قسمت پابرهنه ها بسیار فقیر نشین، بخش متوسط وکاسبکار، قسمت تجاربزرگ ، مالکین وازما بهتران. وبخش کارکنان نفت که خود به دوقسمت بود .قسمت اول کارکنان دون پایه وکارگران قسمت دوم محل زندگی کارکنان عالی رتبه بود.قسمت از ما بهتران که خانه ها بزرگ بود باغ وباغچه ای داشت وبخش کارکنان شرکت نفت که خیابان کشی ومصا لح بکار رفته درساخت خانه ها ونظم خیابانها ودرختکاری فرق کلی داشت. دو روز در اهواز ماندیم. یک روز شهراهواز را دیدم وبه بازار رفتیم. روزدوم به شهر گچساران رفتیم .یکی از دوستان همبندی قدرت بنام علی حسین دران شهر زندگی می کرد واوهم اززندان آزاد شده بود. جاده های اطراف استان خوزستان به خاطر توجه شرکت نفت فرق داشت. به گچساران رسیدم نهاری مهمان خانواده علی حسین بودیم بعدازظهر برگشیتم. جاده کوهپایه ای بود. قدرت ازبالامتوجه سیاه چادرها شد که در پایین دره خیمه زده بودند.گوسفندها دردامنه کوها پراکنده بودند.بچه هاوافراد بین چادرها دررفت وآمد بودند. نمی دانم کداممان ازبازاراهواز یک نارگیل خریده بود. رنگ سبزی داشت ودلمان می خواست آن را بشکافیم تا ازشیرومغزدرون پوسته بخوریم. عین انسانهای اولیه بدون داشتن ابزاراین دست وآن دست می کردیم. هفت نفری به جانش افتاده بودیم .قدرت دستورات لازمه را می دلد دیگران اجرا می کردند. یک کارد کوچک داشتیم که خیار را خوب می برید ولی در مقابل پوست لایه لایه وکلفت نارگیل مثل دیکتاتورهای دنیا کارایی نداشت. گاهی برسرش سنگ می کوبیدیم وگاهی سنگ برسرش. تلاش وهمکاری نتیجه داد نارگیل شکسته شد ولی شیردرونش زمین ریخت. سریع دست به دست می چرخید شاید قطره ای شیرکه ازپوست آن جاری بود بچشند. درتما م مسیر راه لوله زیادی دیده می شد که شریان نفت را به پالایشگاه می رساند.
کارون ونخلهای اطرافش با آن هوای بهاری چقدردلپذیر بود. گوشه گوشه های آ ن قابل دیدن وحض بردن بود.همراه خانواده کناردختری که دوستش داشتم شهرآبادان را کشتیم .بازارش که سراسرمملوازمسافران نوروزی بود. برای خرید اجناس خارجی آمده بودند تا مردم محلی که برای مغازه های اطراف بطورعمده خرید می کردند. شبی قدم زنان کنار کارون دیدن قایقها شناوروکشتیهاکه نورباران بود لذت بردیم. محل استراحتمان درآبادان کوچک بودولی راحت .هوا گرم بودوشرجی دوست داشتیم دربالکنی آن بخوابیم. روزی را برای خرید ازبازارآبادان گذراندیم. به دیدن مغازه فامیل مسعود رفتیم.تریکوفروش بودندوسرشان شلوغ ازآنها چند تریکوبا مارک مانتیگواصل فرانسوی خریدیم. درقسمت دیگر چشممان به پتوهایی که نقش شیری داشت افتاد. خیلی دوست داشتیم بخریم .یادگارخوب وماندنی بود تا سالها ازآن استفاده می کردیم حتی به اروپا آوردیم. وقتی بعنوان بالا پوش ازآ ن استفاده می کردی تا بخوابی انگارشیری با مهربانی ازتوحفاظت می کند.
اما پالایشگاه آبادان دیدنش حتی از پشت سیمها ونرده ها برایم خیلی عجیب بود. چه صنعت عظیمی یکسرش درزیرزمین وخاک ایران وسردیگرش چرخ کارخانه های صنعتی بخشی از دنیا را می چرخاند.پالایشگاه عین یک حیوان غول پیکر با بدنی فلادی درساحل خلیج فارس آفتاب گرفته . شعله آتشی برفرازآن روشن وبخار ودود های دیگردر جابجای بدن این غول برمی خاست. با آن لوله های ریز وقطور مثل روده پیچ در پیچ این غول را در حال نشخوار متصور می کردم. رفتیم خرمشهر همه شهر نخلستان بود. لنگرگاه وکشتهای غول پیکر که کارگران بندری همراه جره اسقالهای بلند یا تخلیه می کردن ویا بارگیری می شدند تعجمان را برانگیخته بود.در خرمشهر مهمان عموی سلاله که یکی از مدیران سازمان آب شهربود شدیم. توسط عموی سلاله دعوت شدیم تا از تصفیه آب وتاسیسات آن سازمان دیدن کنیم.زمان پر کشید وروزها از پس هم گذشت. روز دهم فرودین بود باید را ه برگشت را پیش می گرفتیم. روز یازدهم فروردین سال ۱۳۵۷ وقتی به شهرشیراز رسیدیم با خبرشدیم درچند شهراعتراض واعتصاب شکل گرفته ومردم با پلیس درگیرشده اند.
روز دوم راه برگشت که همه مدت زیادی داخل ماشین نشسته وخسته شده بودند. قبل از رسیدن به اراک وقتی قدرت که همیشه جلوترازمن رانندگی می کرد. تصمیم گرفت از یک کامیون سبقت بگیرد ناگهان کامیون به سمت ماشین قدرت کشید واو را وادارکرد به قسمت خاکی سمت دیگر جاده بکشد ونزدیک بود که ازخاکریزجاده به پایین پرت شود. جاده شلوغ نبود وخوشبختانه از روبرو ماشینی نمی آمد. پدر ، مادر، خدیجه ومن که شاهد این اتفاق بودیم بسیار خشمگین وترسیده بودیم.بر سرعت ماشینها افزودیم از کامیون جلو افتادیم .قدرت پیاده شوعلامت داد تا کامیون بایستد. راننده کامیون به علامت قدرت وقعی نگذاشت. قدرت که سنگهای بزرگی در دست داشت راننده را با سنگ تهدید کرد باز هم راننده توجه نکرد. قدرت سنگ را به سمت کامیون پرت کرد سنگ به شیشه جلوی کامیون خورد آن را شکست . راننده کامیون از ترس ایستاد. دور کامیونش را گرفته بودیم او بود وشاگردش سخت وحشتزده به نظر می رسید ومرتب معذرت می خواست . از کامیونش پیاده نشد. قدرت آرام شد ومرابه آرامش دعوت کردولی پدرداشت از کامیون بالامی رفت ومی گفت بگذارید یک کشیده توی گوشش بزنم .حالاهرچه من وقدرت تلاش می کردیم آرامش کنیم نمی توانستیم . می گفت آخه من دیدم داشت بچه های مرا جلوی چشمم می کشت .بگذارید یک کشیده آبدار بگوشش بزنم. راننده کامیون که راننده محلی واهل اراک بود وبه جاده آشنا. خودش را به اولین پلیس راه رساند از ما شکایت کرد.کار شکایت اثبات واقعه و پرداخت خسارت شیشه کامیون به درازا کشید . شب را دراراک به صبح رساندیم وبعد ازظهرروزسیزدهم به خانه بن بست حسینیه رسیدیم.